تکاليف شرعي؛ توهين يا تکريم؟
تکاليف شرعي؛ توهين يا تکريم؟
چکيده
اين مقاله درصدد تبيين نقطه نظرات دو ديدگاه مزبور و بيان اين نکته است که برخلاف ديدگاه نخست، تکاليف الهي نه تنها هيچ گونه تنافي و تعارضي با کرامت انسان ندارد، بلکه نشان ارجمندي و تکريم او توسط خداوند است و مکلف ندانستن انسان مفهومي جز توهين به انسان و تضييع کرامت او نخواهد داشت.
کليد واژه ها: حق، تکليف، انسان محوري، حق محوري، تکليف محوري، انسان گرايي، خدامحوري، آزادي، کرامت، حقوق.
مقدمه
اغلب علماي دين اسلام و برخي از اديان آسماني ديگر معتقدند تکاليف شرع مقدس، لطفي الهي است که شامل حال انسان شده و او را در راه رسيدن به سعادت ابدي دستگير و هدايت مي کند. بر اين اساس، تکاليف برخاسته از شريعت نه تنها توهين به انسان نيست، بلکه او را در مسير دست يابي به سعادت ابدي، راهنمايي اطميان بخش است.
اما گروهي ديگر اين نوع تکليف را نمي پسندند و آن را ويرانگر کرامت انسان قلمداد مي کنند. از جمله گونه هاي « انسان محوري » ( اومانيسم ) که نسبت به دين موضع تندي دارد، « اومانيسم اگزيستانسياليستي » است. از ويژگي هاي بارز اين نوع اومانيسم اهميت ويژه قايل شدن براي آزادي و اختيار انسان مي باشد. ژان پل سارتر، از بنيانگذاران اومانيسم مبتني بر اگزيستانسياليسم، با تصريح به تقدم وجود بر ماهيت ، مفهومي نو از آن قصد مي کند. وي ابتدا آفرينش انسان را توسط خدا مورد نقد قرار داده، معتقد است که اگر انسان را مخلوق خدا بدانيم آزادي او را از بين برده ايم؛ زيرا در آن صورت بشر بايد آن گونه باشد که در ذهن خالقش تصور شده و بر اساس آن آفريده شده است. از اين رو، ديگر آزاد و صاحب اراده و اختيار نخواهد بود. (1) سارتر انسان را فاقد يک ماهيت واحد مي داند و معتقد است که هر انساني خودش ماهيت خود را مي سازد. او در تبيين فلسفه ي اگزيستانسياليستي که خود را نماينده ي آن مي داند مي گويد:
اکنون بايد ديد که در اين اگزيستانسياليسم معني تقدم وجود بر ماهيت چيست. اين عبارت بدان معناست که بشر ابتدا به وجود مي آيد، متوجه وجود خود مي شود، در جهان سر بر مي کشد و سپس خود را مي شناساند؛ يعني تعريفي از خود به دست مي دهد. (2)
سارتر با انکار ذات واجب الوجود که خالق بشر است، در خصوص اثبات آزادي انسان مي گويد:
در مکتب اگزيستانسياليسم تعريف ناپذيري بشر بدان سبب است که بشر نخست هيچ نيست، سپس چيزي مي شود، يعني چنين و چنان مي گردد و چنان مي شود که خويشتن را آن چنان مي سازد. بدين گونه طبيعت بشري ( طبيعت کلي بشر) وجود ندارد؛ زيرا واجب الوجودي نيست تا آن را در ذهن خود بپرورد ... (بنابراين ) بشر نه فقط آن مفهومي است که در ذهن دارد، بلکه همان است که از خود مي خواهد؛ آن مفهومي است که پس از ظهور در عالم وجود، از خويشتن عرضه مي دارد. همان است که پس از جهش به سوي وجود از خود مي طلبد. بشر هيچ نيست مگر آنچه از خود مي سازد. (3)
سارتر پس از انکار ذات واجب الوجودي که آفريننده ي بشر است، نبوت را نيز انکارمي کند و ادعاي پيامبران را تماما خيالي مي داند. او با مقايسه ي ادعاي پيامبر مبني بر مبعوث شدن از طرف خدا و ادعاي زني که گمان مي کرد خداوند از پشت گوشي تلفن با او سخن گفته است؛ همه را نوعي خيالبافي و محصول اوهام و خيالات مي شمارد. (4) و با اين تبيين از فلسفه ي خود، انسان را کاملا آزاد معرفي مي نمايد و سعي مي کند اين فرصت را به انسان بدهد تا خودش آن چه را که براي خود مي خواهد رقم زند و خويشتن خويش را بسازد.
بنابراين، بر اساس فلسفه ي اگزيستانسياليسم انسان کاملا آزاد و مختار است تا ماهيت خود را با اعمال و رفتار خويش بسازد و اعتقاد به وجود هر گونه تکليفي که او را نسبت به انجام اعمال و رفتاري مکلف و ملزم نمايد، با روح آزادي او در تعارض بوده، اختيار، آزادي و فراغت ذهني او را در اين مسير از بين مي برد، اجازه ي ساختن خوش را آن گونه که خودش به آن ميل دارد از او سلب مي نمايد، حق آزادي او را پايمال ساخته و کرامت انساني را لگدمال مي سازد. بنابراين، به هيچ وجه نمي توان به وجود تکاليف الهي معتقد بود و از آن دفاع کرد.
اين گروه از اومانيست ها معتقدند: بشر بايد آزادي خود را تجربه کند و خودش بر سرنوشت خويش حاکم باشد؛ زيرا انسان، خود حقوق خويش را تعيين مي کند و هيچ کس حق تحميل تکاليفي بر او ندارد، حتي اگر آن کس خدا باشد. بنابراين، انسان بر اساس اين تفکر همواره صاحب حق است نه مکلف به تکاليفي که از ناحيه ي موجودي ديگر بر او فرض شده است.
اين نوشتار، ضمن تقويت و تأييد ديدگاه نخست، با بيان مطالبي ديدگاه اومانيست هاي اگزيستانسياليست را مورد خدشه قرار مي دهد . براي اين کار، نخستين گام، دانستن چيستي تکليف و مفهوم آن و نيز تبيين تفاوتش با « اکراه » و « عدم تکليف » است. نبود يا « عدم تکليف » به معناي برخورداري از آزادي کامل بدون هيچ گونه محدوديت يا مسئوليت است، اما « اکراه » به معناي تحميل امري بر کسي است که تا اندازه اي آزادي و اختيار او را سلب مي نمايد. اين در حالي است که « تکليف » نه به معناي فراغت و آزادي است، و نه اکراهي که اراده و اختيار را سلب نمايد. در « تکليف » ضمن آن که اختيار انسان به رسميت شناخته مي شود، از ترک چيزي که به آن موظف شده است بازداشته مي شود و از عواقب ناخوشايندي که براي ترک آن مقرر شده برحذر مي گردد، و همچنين به پاداش هايي که براي فرض تبعيت و اطاعت از آن مقرر گرديده بشارت داده مي شود.
بديهي است که تکليف ذاتا مطلوب انسان نيست و از سوي ديگر، تکاليفي که مطلوب بوده و مورد تأييد هر صاحب عقل و خردي باشد بسيار است. انسان موجودي نيست که بتواند به تنهايي زندگي کند و براي تداوم حيات خويش روزگار را بدون احساس نياز به ديگران سپري نمايد. او موجودي اجتماعي است و براي تداوم بقاي خويش چاره اي جز زندگي در اجتماعات انساني ندارد. انسان مجبور است از طريق زندگي در اجتماع، بسياري از نيازمندي هاي خود را برآورده سازد، نيازمندي هايي که هرگز به تنهايي توان مرتفع ساختن آنها را ندارد. اين وابستگي به اجتماع، محدوديت هاي جديدي را بر او تحميل مي کند، اين محدوديت ها در واقع همان حقوقي است که ماهيت زندگي اجتماعي به خاطر بقا و دوامش بر عهده ي افراد آن جامعه مي گذارد.
البته آدمي به خوبي مي داند منافعي که از طريق زندگي در اجتماع و پذيرفتن قواعد آن به دست مي آيد آن قدر ارزش دارد که وي بخشي از آزادي هاي خود را براي به دست آوردن آنها فدا کرده و خويشتن را مجبور به رعايت برخي الزامات اجتماعي نمايد. بنابراين، زندگي در اجتماع نه تنها براي انسان محدوديت ايجاد نمي کند، بلکه منافعي را نيز براي او به ارمغان مي آورد. انسان براي دست يابي به آن منافع و برطرف شدن نيازمندي هاي متعددش، به زندگي اجتماعي تن مي دهد و بخشي از آزادي هاي خود را فدا مي کند. همچنين برخي از اين منافع به دست آمده در واقع همان حقوقي است که او به خاطر پذيرش قواعد زندگي اجتماعي، بر ديگران پيدا مي کند. به هر حال، زندگي اجتماعي انسان و لزوم تن دادن او به چنين معيشتي، منشأ شکل گيري بسياري ازالزامات يا تکاليفي است که تا پيش از ورود به زندگي اجتماعي وجود نداشت و آدمي نسبت به آنها هيچ گونه تعهد ناشي از آن تکاليف را برعهده ي خويش احساس نمي کرد. بنابراين ، لازمه ي زندگي بشري و مرتفع شدن نيازمندي هاي حياتي انسان، تن دادن به زندگي اجتماعي است، و لازمه ي زندگي اجتماعي و تحقق ارکان آن، از جمله نظم ، امنيت و عدالت، رعايت قوانين آن و انجام تکاليفي است که بر عهده ي فرد فرد انسان ها در جامعه خواهد بود. اين تکاليف هم مورد تأييد همگان است و هم مفيد براي زندگي جوامع بشري.
تبيين اين نکته که آيا تکاليف الهي توهين به بشر را به دنبال دارد و يا آدمي به واسطه ي تکاليف خداوند، تکريم شده و گرامي داشته مي شود فرضياتي را در ذهن مطرح مي سازد. فرضيات مورد نظر، که ساختار اين نوشتار را شکل مي دهند، بدين قرارند:
1. بسياري از تکاليف، از حقوق افراد ناشي مي شود؛ يعني حقوق ديگران تکاليفي را بر عهده ي فرد مي گذارد.
2. اغلب تکاليف نشانه ي شايستگي مکلف است نه نشانه ي بي ارزشي و حقارت او؛
3. تکاليفي که منشأ وضع آنها خداوند است، علاوه بر آن که واجد دو شاخص نخست است، منافعش نيز به طور کامل متوجه مکلف مي شود.
بنابراين، تکاليف الهي نه تنها تحقير و توهين به بشر نيست، بلکه کرامت او را به دنبال داشته و خداوند بندگانش را به واسطه ي تکاليف شرعي و عقلي گرامي داشته و بر ديگر موجودات و مخلوقاتش برتري داده است. براي تبيين موارد مطرح شده، فرضيات سه گانه را مورد بررسي قرار مي دهيم.
1. تکاليف انسان؛ حقوق ديگران
شايد در بادي نظر از دو واژه ي « حق » و « تکليف » مفهومي مقابل هم که هيچ گونه سنخيتي با هم نداشته و حتي معارض يکديگرند به ذهن متبادر شود، اما حقيقت اين است که اين دو واژه با يکديگر مرتبط بوده، ارتباط تنگاتنگي ميان آن دو برقرار است. ارتباط اين دو کلمه به حدي است که هرگاه درباره ي يکي از آن دو سخني به ميان آيد، پاي ديگري نيز به ميان مي آيد.
به طور کلي، ميان حق و تکليف رابطه ي تلازم وجود دارد؛ به اين معنا که وجود هر حقي مستلزم شکل گيري تکليفي بر عهده ي طرف مقابل است. براي هر حقي سه رکن قابل تصور است، ارکاني که در حقيقت تشکيل دهنده ي حق هستند. اين ارکان عبارتند از:
الف. « من له الحق » : اگر حق به نفع کسي در جريان باشد « صاحب حق » يا « من له الحق » خوانده مي شود . صاحب حق کسي است که صاحب سلطه است و به واسطه ي داشتن آن سلطه وظيفه اي برعهده ي ديگران واجب مي شود.
ب. « من عليه الحق » : به کسي که حق به ضرر او در جريان است در اصطلاح « من عليه الحق » مي گويند. بنابراين، کسي که سلطه ي صاحب حق بر او بار شده و تکليف بر عهده ي او گذارده شده است « من عليه الحق » خواهد بود.
ج . « متعلق حق » : در کنار صاحب حق و « من عليه الحق » امري را مي توان تصور نمود که حق به آن تعلق گرفته است. « متعلق حق » ممکن است امري مالي يا غيرمالي باشد.
براي هر حق دو رکن يا دو طرف وجود دارد يکي از آنها صاحب حق بوده و منافع احقاق حق متوجه او مي شود، و طرف ديگرش کسي است که حق به ضرر او بوده، سنگيني آن بر دوش اوست. اين فرد دوم در واقع همان کسي است که تعهدي نسبت به آن حق ندارد. (5)
پس مي توان گفت: از دل حقوق تکاليفي متولد مي شوند. اين تکاليف بر ذمه ي آناني است که حقوق بر عليه آنان جاري مي شود، يعني « من عليه الحق » را بايد همان « مکلف » دانست و تعهد برخاسته از حق را « تکليف ». بنابراين، حق و تکليف در واقع دو روي يک سکه اند، زيرا هر جا حقي باشد هم صاحب حق وجود خواهد داشت و هم مکلفي که موظف به رعايت آن حق باشد. اگر براي خداوند حقي لحاظ شود حتما در مقابلش تکليفي متوجه آدميان گرديده است، و اگر حقي براي انسان ها در نظر گرفته شده باشد لاجرم خداوند خود و يا گروهي ديگر از انسان ها را مکلف به اداي آن حق نموده است، و هيچ حقي را نمي توان پيداکرد که در طرف ديگرش تکليفي متوجه مکلف نشده باشد. به همين منظور قرآان کريم وقتي حقي را براي کسي ثابت مي داند تکليفش را متوجه طرف ديگر مي کند و او را نسبت به رعايت آن حق مکلف مي شمارد. آيه ي شريفه ي زير شاهد خوبي بر اين مدعاست: ( و لله علي الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا ) ( آل عمران : 97 )؛ براي خدا بر مردم است که آهنگ خانه ي او کنند؛ آنان که توانايي رفتن به آن سوي را دارند. خداوند در اين آيه، از عمل عبادي حج به عنوان فريضه اي ياد مي کند که اداي آن، حق خدا و تکليف بندگان مستطيع اوست . پس عمل حج همچون سکه اي است که اگر از سوي خداوند به آن نگريسته شود آن را حق خواهيم ديد و اگر از سوي بندگان متمکن به آن نگريسته شود آن را تکليف خواهيم ديد.
قرآن کريم در آيه اي ديگر، حق هرگونه سلطه گري کافران را بر مؤمنان نفي کرده، هيچ گونه تکليفي را از اين حيث متوجه مؤمنان نمي داند و مي فرمايد: ( و لن يجعل الله للکافرين علي المؤمنين سبيلا . ) ( نساء : 141 )
امام علي عليه السلام در حديثي، در ازاي هر يک از نعمات الهي حقي را براي خدا مفروض دانسته، بندگان را مکلف به اداي آن حق مي داند و مي فرمايد: « ان لله في کل نعمه حقا فمن اداه زاده فيها و من قصر فيه خاطر بزوال نعمته . » (6) در ازاي هر نعمتي براي خداوند حقي است، پس هرکس آن حق را ادا کند خدا بر نعمت هاي او بيفزايد و هر کس در آن کوتاهي کند نعمت خود را در معرض زوال و نابودي قرار داده است.
و نيز مي فرمايد : « اقل ما يلزمکم لله ان لا تستعينوا بنعمه علي معاصيه» ؛ (7) کمترين وظيفه ي شما در برابر خداوند آن است که از نعمت هاي او در جهت انجام گناه و معصيت او کمک نگيريد.
حديث مزبور با اشاره به حقوق خداوند بر بندگانش، کمترين تکليف يا وظيفه ي آنان را در مقابل حقوق خدا، قرار گرفتن در مسير اطاعت و بندگي و پرهيز از مخالفت با او مي داند. بنابراين، بنده اي که با استفاده از نعمت خدا در طريق معصيت گام مي گذارد، کسي است که تکليف خود را در برابر خداوند به انجام نرسانده و از تضييع کنندگان ( حق الله ) خواهد بود.
حق همانند شمشيري دو لبه، يک لبه ي تيزش رو به دشمن و لبه ي ديگرش به طرف خود صاحب شمشير است. به عبارت ديگر، هر حقي هم منافعي براي صاحب حق به دنبال دارد و هم تکاليفي را برعهده ي او مي گذارد. امام علي عليه السلام در نهج البلاغه به اين معنا تصريح فرموده و در توصيف حق مي فرمايد : « لا يجري لاحد الا جري عليه و لا يجري عليه الا جري له » ؛ (8) [ حق ] به سود هيچ کسي جاري نمي شود، مگر آن که [ حقي ] به ضرر او جاري مي سازد و به ضرر کسي جاري نمي شود، مگر آن که به نفع او نيز جريان مي يابد. آن حضرت در ادامه، تلازم به حق و تکليف را مورد تأکيد قرار داده، آن را مبرا از هر گونه استثنايي مي داند و مي فرمايد: « و لو کان لاحد ان يجري له و لا يجري عليه لکان ذلک خالصا لله سبحانه دون خلقه ، لقدرته علي عباده و لعدله في کل ما جرت عليه صروف قضائه، ولکنه سبحانه جعل حقه علي العباد ان يطيعوه و جعل جزائهم عليه مضاعفه الثواب تفضلا منه و توسعا بما هو من المزيد اهله » ؛ (9) و اگر قرار بود حق به سود کسي جريان يابد و مسئوليت يا تکليفي بر عهده اش نياورد بايد چنين چيزي مخصوص خداوند مي بود نه مخلوقاتش، به خاطر قدرتي که بر بندگانش داشته و عدالتي که به فرمانش بر همه چيز جريان دارد. اما خداوند در کنار حق خود که بر بندگانش قرار داده است مبني بر اين که او را اطاعت کنند، پاداش آنان را برعهده ي ذات مقدس خويش قرار داده، حتي از روي تفضل آن را مضاعف و چند برابر عطا مي کند و براي کساني که اهليتش را داشته باشند بيش از آن مقرر مي فرمايد.
بر اساس اين کلام شريف، هر حقي به دنبال خود تکليفي را براي صاحب حق به دنبال خواهد داشت و اين مسئله در جايي که طرفين حق و تکليف صاحب عقل و خرد و شعور باشند هيچ استثنايي برنمي دارد. (10) از اين رو، خداوند نيز در قبال حقوقي که نسبت به بندگان خود دارد اين حق را براي خودش قرار داده که مؤمنان را نصرت دهد. براي مثال، در يکي از آيات شريف قرآن مي فرمايد: ( کان حقا علينا نصر المؤمنين ) ( روم : 47 ) بر ما فرض است که مؤمنان را ياري رسانيم . در آيه اي ديگر، خداوند روزي مخلوقات را بر خود فرض دانسته مي فرمايد: ( و ما من دابه في الأرض الا علي الله رزقها ) ( هود : 6 )؛ هيچ جنبنده اي بر روي زمين نيست، مگر آنکه روزي او برعهده ي خداوند است.
رسول خدا صلي الله عليه و آله در حديثي مي فرمايد: « اذا قال العبد لا حول و لا قوه الا بالله " فقد فوض أمره الي الله و حق علي الله ان يکفيه » ؛ (12) بر تو باد گفتن « لا حول و لا قوه الا بالله »؛ زيرا هر کس آن را بگويد در حقيقت، امر خود را به خدا واگذار نموده است و بر خداست که او را کفايت کند.
امام صادق عليه السلام نيز در حديثي مي فرمايد: « ان الله تعالي اوحي الي داود عيله السلام ان بلغ قومک انه ليس من عبد منهم آمره بطاعتي فيطيعني الا کان حقا علي ان اعينه علي طاعتي » ؛ (13) خداوند متعال به داود عليه السلام وحي کرد: به قوم خود بگو که هيچ يک از بندگان من نيست که او را به اطاعت خود فرمان داده باشم و او مرا اطاعت نمايد، مگر آن که بر من فرض است که او را در اين فرمان برداري اش ياري نمايم.
بنابراين، هر حقي دو نوع تکليف را موجب مي شود: نخست تکليفي که بر عهده ي مکلف لازم مي سازد و ديگري، تکليفي که بر عهده ي شخص صاحب حق ايجاد مي کرد. البته تکليف دوم مستقيما از حق نشأت نگرفته است، بلکه به تبع آن تکليفي است که بر عهده ي مکلف لازم مي آورد. بر اساس اين تبيين، هيچ صاحب حقي نيست که تنها محق باشد و هيچ گونه تکليفي متوجه او نگردد . از سوي ديگر ، هيچ ملکلفي نيست که تکليف صرف بر او بار شده باشد و در ازاي آن تکليف هيچ حقي براي او در نظر گرفته نشده باشد. پس حق همراه تکليف است و تکليف نيز بدون حق نخواهد بود. شکل زير رابطه ي حق و تکليف را نشان مي دهد.
حق صاحب حق - تکليف مکلف - حق مکلف - تکليف صاحب حق
بنابراين، هيچ حقي بدون آن که تکليفي را متوجه صاحب حق کند وجود نخواهد داشت . براي مثال، حقوق والي بر رعيت، حقوق رعيت بر والي؛ حقوق پدر بر فرزند، حقوق فرزند بر پدر؛ حقوق کارفرما بر کارگر، حقوق کارگر بر کارفرما؛ حقوق معلم بر شاگرد، حقوق شاگرد بر معلم؛ حقوق موجر بر مستأجر، حقوق مستأجر بر موجر و بالاخره، حقوق خدا بر بنده، حقوق بنده بر خدا را به دنبال خواهد داشت. (14)
البته جمع حق و تکليف نسبت به يک متعلق ممکن نيست و يک نفر نمي تواند نسبت به يک مسئله از يک حيث هم مکلف باشد و هم صاحب حق، مگر آن که حيثيات آن متفاوت باشد. دکتر کاتوزيان در اين باره مي نويسد:
حق و تکليف با هم نمي توانند جمع شوند . حق سلطه اي است که شخص در حدود قوانين بر ديگري پيدا مي کند و چون تسلط انسان بر خود او معقول به نظر نمي رسد بايد پذيرفت که صاحب حق و تکليف نمي تواند يک تن باشد. چنان که پاره اي از فقها به همين دليل انتقال حق را در هيچ صورتي به مديون آن درست ندانسته اند. (15)
اما اگر حيثيات متفاوت باشد در آن صورت، هم محق بودن و هم مکلف بودن يک فرد نسبت به يک متعلق ممکن خواهد بود. براي مثال، يک فرد در يک محله نسبت به همسايگان خود هم مکلف است و هم محق، اما به دليل آن که اين دو با هم، از يک منظر ممکن نيست، حيثيات آن حق و تکليف متفاوت خواهد بود. بنابراين، از آن حيث که او « همسايه ي خانه هاي مجاور » است، داراي حق همسايگي بوده و همسايه هايش مکلف به رعايت حقوق همسايگي درباره ي او هستند، و از آن منظر که « اهل خانه هاي مجاور » همسايه ي او هستند او مکلف به رعايت حقوق همسايگان خود بوده و آنان صاحبان حق همسايگي خواهند بود.
البته حيثيات انواع گوناگوني دارد و به راحتي مي توان نمونه هاي ديگري از حيثيات متفاوت را برشمرد که جمع حق و تکليف در آن مصداق داشته باشد. آقاي کاتوزيان در ادامه ي عبارت خود، با ذکر يک نمونه، جمع شدن حق و تکليف در يک فرد را امکان پذير مي داند:
با وجود اين، گاه موقعيت شخص، آميزه اي از حق و تکليف است؛ حق از آن جهت که مي توان آن را مطالبه کرد و تکليف از آن رو که قابل واگذاري و اسقاط نيست؛ مانند حضانت ( نگه داري ) کودک که حق و تکليف پدر و مادر است. (16)
بنابراين، وجود هر تکليفي که بر ذمه ي فردي بار شده است از وجود حقي حکايت مي کند که موجد و منشأ آن تکليف بوده است و نيز وجود هر حقي نشان از آن است که تکليفي به واسطه ي آن حق بر عهده ي شخص ديگري آمده و عمل به آن تکليف ضامن احقاق آن حق خواهد بود.
براي بازگشت تکاليف به حقوق، مفهوم ديگري نيز مي توان کرد. به عبارت ديگر، از انجام تکاليف نه تنها مي توان احقاق حقوق ديگران را تضمين کرد بلکه مي توان آن را در بسياري از موارد و مصاديق، حقوق خود مکلف نيز برشمرد و اين معنا يا با واسطه و يا بي واسطه محقق مي شود. براي مثال، رعايت قوانين راهنمايي و رانندگي اگر چه در ظاهر بر همه ي شهروندان تکليف است و آنان مکلف و موظف به رعايت آن هستند، اما منفعت اين کار مشمول همه ي شهروندان گرديده و در راستاي احقاق حقوق آنان است؛ زيرا حق همه ي شهروندان برخورداري از امنيت و سلامت ترافيکي در شهر است. پس کسي که به رعايت قوانين راهنمايي و رانندگي پايبند است، به فرهنگ سازي در اين خصوص کمک کرده و در نهايت، نفع عمل او به خود او باز مي گردد و احقاق حق خود او را تضمين مي کند.
همچنين در خصوص فريضه ي « امر به معروف و نهي از منکر » در بدو امر به نظر مي رسد تکليفي است که از سوي شارع مقدس برعهده ي همه ي مؤمنان و مسلمانان نهاده شده است، اما در واقع، انجام اين تکليف به احقاق حق مکلفان مبني بر بهره مندي از جامعه اي سالم که در آن ارزش هاي اخلاقي حاکم است بازمي گردد. پس در واقع، انجام تکليف از سوي آنان همان حق آنان است که احيا مي گردد.
ايمان به خدا و تصديق او و تسليم در برابر دين و پيامبرش نيز اگر چه به عنوان تکليفي اساسي و مهم براي بشر به شمار مي رود، اما علاوه بر آن که ضامن اداي حق خداوند بر بندگان ( اداي حق اطاعت خدا ) است، انسان ها را نيز به سعادت و رستگاري و قرب الهي رهنمون مي سازد؛ سعادتي که هر انساني حق دارد در سايه ي سعي و تلاش خود به آن نايل شود و از سوء عاقبت خود در قيامت رهايي يابد.
اين مهم از نگاه بسياري از انديشمندان دين پژوه مخفي نمانده است و آنان به تناسب مباحث خود، مطالبي را در اين خصوص بيان داشته اند. آيه الله جوادي آملي معتقد است احکام و حقوق، هر يک بنا به نظر گاهي خاص به ديگري رجوع مي کند. به عبارت ديگر، حقوق از يک نظر به احکام الهي بازگشت داشته، از نظرگاه ديگر احکام به حقوق بازمي گردد. وي درباره ي بازگشت احکام به حقوق مي نويسد:
بازگشت احکام به حقوق به اين معني است که خداوند براي آن که بشر را به کمال برساند احکامي را بر او واجب کرده است. پس روح اين احکام همان حق کمال يابي انسان است. (17)
ايشان در جاي ديگر تصريح مي کند:
همه ي تکاليف به حقوق برمي گردد، يعني اگر کسي به تکليف خويش عمل نکرد. « حق » خود را تضييع کرده است... پس اگر ترک تکليف منجر به تضييع حقوق شخصي ديگري مي شد، ممکن بود بگوييم تلکيف بار ديگري است بر دوش مکلف، اما وقتي ترک تکليف منجر به تضييع حقوق فرد شود، نشان مي دهد که تکاليف، راه استيفاي حقوقند. (18)
خيال مي کنند تکليف ديني بشر، بار زايدي است که وي براي ديگري به دوش مي کشد و حال آن که حقيقت امر اين گونه نيست؛ بشر دين مدار، بار زايدي بر دوش نمي کشد، بلکه بار خود را به دوش دارد تا به حق خود دست يابد. (19)
يکي از نويسندگان نيز ضمن آن که لذت بردن از زندگي را حق انسان مي داند، معتقد است هيچ گاه زندگي مادي در دنيا خالي از رنج و سختي نيست و ساختار طبيعت به گونه اي است که همواره تلخ و شيرين با هم بوده و زندگي بدون تلخي و سختي در دنيا براي احدي محقق نگريده است. وي همچنين بر اين باور است که برخي از تلخي ها و ناکامي هاي دنيا قابل رفع نيست و از اين رو، گاهي زندگي به خاطر تلخي زياد و يا به واسطه ي خوشي هاي بسيار، مفهوم حقيقي اش را براي صاحبش از دست مي دهد. در اين ميان، دين و شريعت که متشکل از مجموعه اي از احکام، عقايد و اخلاقيات است، مي تواند به زندگي بشر معني و مفهوم بخشيده، حتي سختي ها را نيز از نظر افراد به شيريني تبديل نمايد. وي همچنين معتقد است: دين، يا به عبارت صحيح تر، دين داري و اعتقاد داشتن به آموزه هاي دين و عمل به تعاليم آن، که همان تبعيت و اطاعت از خداست، مي تواند انسان را در دست يابي به حق لذت بردن از زندگي اش ياري رساند.
بنابراين، دين به صرف محدود کردن برخي آزادي هاي انسان نه تنها با حقوق انسان منافات ندارد، بلکه همسو با حقوق او و در راستاي احقاق آن حقوق خواهد بود. (20)
2. تکليف، نشانه ي شايستگي
در خصوص تکاليف الهي که از ناحيه ي شريعت متوجه انسان مي شود، از دو منظر مي توان انسان را مکلف دانست و تکليف را مساوي با تکريم او به شمار آورد و يا دست کم از آن تکاليف را به معناي توهين به او قلمداد نکرد:
الف) بر اساس منظر نخست، انسان را در اين دنيا بايد به عنوان موجودي قلمداد کرد که از طرف خداوند مسئوليت جانشيني خدا در زمين برعهده اش نهاده شده. ( و اذ قال ربک للملائکه اني جاعل في الأرض خليفه قالوا أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال اني اعلم ما لا تعلمون ) ( بقره : 30 )؛ و هنگامي که پروردگارت به فرشتگان فرمود: من در روي زمين جانشيني قرار خواهم داد، آنان گفتند: آيا کسي را در آن قرار مي دهي که در آنجا فساد به پا کرده و خون ها مي ريزد و حال آن که ما به تسبيح و حمد تو مشغوليم و تو را تقديس مي کنيم ؟ [ پروردگارت ] فرمود: من به اموري آگاهم که شما از آن آگاه نيستيد.
بنابراين، اگر دنيا مکاني باشد که انسان در آنجا جانشين و يا نماينده ي خداست، تکاليف ناشي از دين همان تکاليفي است که در راستاي مسئوليتش به او محول گرديده است. در اين صورت، اعطاي مسئوليت دقيقا مساوي با لياقت و تصريح به شايستگي اوست نه به معناي توهين و تحقير او و مساوق با سلب آزادي از او . پيروي از اين سيره مغفول آدميان نبوده و در مرحله ي گفتار آن را مورد تأييد قرار داده اند. فرمانروايان و حاکمان نيز اغلب براي انتصاب افراد به مسئوليت هاي مختلف، ابتدا صلاحيت آنان را احراز مي کنند و سپس آنها را منصوب مي نمايند. اميرالمؤمنين علي عليه السلام زماني که مالک اشتر را به ولايت مصر گماشت، در نامه ي معروفش که « منشور حکومت در اسلام » نيز خوانده مي شود، بيش از هر چيز وي را به وظايف و تکاليفش آشنا کرده، به او سفارش مي کند که آنها را به نحو احسن انجام دهد. اين توصيه ها و يا به عبارت ديگر تکاليف جديد، نه تنها توهين به مالک نيست، بلکه نشان از آن است که مالک اشتر شايستگي انجام آن تکاليف را داشته و امام به اندازه ي کافي به او اعتماد داشته که چنين منصب خطيري را بر عهده ي او نهاده است. از اين رو، اگر انسان را موجودي بدانيم که خدا به او مسئوليت داده و مقام جانشيني خود را در روي زمين به او واگذار نموده است، هرگز نبايد تکاليف الهي را توهين به او قلمداد نماييم، بلکه بايد آن را مغتنم شمرده و از آن فرصت، کمال بهره را ببريم. بنابراين، اطاعت از خداوند، مهم ترين امري است که انسان در دنيا بايد به آن اهتمام ورزد و از انجام آن احساس سرشکستگي ننمايد، آن گونه که انبيا و اولياي الهي به آن بيش از هر چيزي اهميت مي دادند و هيچ امري را بر اطاعت از خدا و جلب رضايت او مقدم نمي داشتند.
ب) از منظر دوم، انسان را مي توان به عنوان دانش آموزي تصور کرد که دنيا براي او کلاس درس و محلي براي گذراندن پلکان ترقي است. انسان به دنيا آمده است تا با پيمودن مراحل تکامل به درجات عاليه ي انساني نايل شده، از ملائک نيز پيشي بگيرد. از اين رو، لازمه ي تحصيل و تعليم، انجام تکاليف و تمرين ها و رياضت هاي آن است. پس همان گونه که هيچ کس تکاليف مدرسه را براي رشد و تعليم و تربيت دانش آموزان مقرر مي شود توهين به آنان نمي داند، تکاليف الهي را نيز که در راستاي دست يابي انسان به کمال حقيقي است نبايد توهين به او به شمار آورد.
قرآن کريم براي اين که انساني مکلف به انجام تکاليف شرعي شود، « عقل » و « اختيار » را به عنوان دو پيش شرط اصلي و اساسي فرض دانسته است و به آن تصريح کرده است؛ شرايطي که بدون هر يک از آن دو شايستگي لازم که به واسطه ي آن بتوان فردي را به انجام تکليف شرع مکلف دانسته هرگز محقق نخواهد شد: ( انا خلقنا الانسان من نطفه أمشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا انا هديناه السبيل اما شاکرا و اما کفورا ) ( انسان : 2 و 3 )؛ ما انسان را از نطفه اي مختلط آفريديم و او را مي آزماييم. بدين روي، او را شنوا و بينا قرار داديم. ما راه هدايت را به او نمايانديم- پس او آزاد و مختار است- که يا شاکر و سپاسگزار باشد و يا کفر ورزد و ناسپاسي کند.
در مورد پيش شرط اول، اين آيه ي شريفه متذکر آن است که انسان داراي درک و فهم بوده ، شنوايي و بينايي او کاملا با آن قوايي که در حيوانات قرار داده شده متفاوت است؛ يعني آدمي همچون حيوانات نيست که راهي جز پيروي از غرايز نداشته باشد. انسان داراي عقل و تدبير و اختيار آزادي است، و بينايي و شنوايي او همراه درک و فهم بوده، قوه ي تحليل امور و تشخيص خوب از بد را دارد و نيز آزادي عمل به او اعطا شده است. در نهاد آدمي دو نوع گرايش زميني و آسماني قرار داده شده و هر يک از اين دو نوع گرايش او را به سوي خود فرامي خواند. برخورداري از درک و فهم و نيز بهره مندي از اختيار و آزادي از پيش نيازهاي تکليف است که خداوند آنها را به انسان عطا کرده است . بنابراين، لازمه ي تکليف، داشتن ابزار کسب آگاهي و شناخت است که آيه ي مزبور با عبارت ( فجعلناه سميعا بصيرا ) به آن تصريح کرده است. شنوايي و بينايي ابزارهاي کسب آگاهي است که بدون آن دو هيچ گونه معرفت قابل توجهي را نمي توان به دست آورد.
پيش شرط دوم، برخورداري از آزادي عمل و اختيار است که آيه ي شريفه با عبارت ( اما شاکرا و اما کفورا ) آن را تأييد مي کند. بر اساس اين آيه و آيات ديگر، اختيار شکرگزاري نعمت هاي الهي و خارج نشدن از مسير هدايت و بندگي، و يا کفر ورزيدن و سرباز زدن از اطاعت پروردگار به انسان اعطا شده و مسئوليت انتخاب آن نيز برعهده ي او نهاده شده است.
اين آيه ي شريفه نمايانگر آن است که مکلف شدن به تکاليف الهي و پذيرش چنين مسئوليتي نياز به شرايطي دارد که بدون آنها شايستگي لازم به دست نخواهد آمد. از اين رو، زماني که انسان خلقتي اين گونه يافت و ابزار تکليف را دارا شد، شايستگي تکاليف الهي را پيدا کرد و قابليت خليفه ي الهي يا جانشين خدا شدن در روي زمين را به دست آورد. آيه ي شريفه ي ذيل به خوبي ناظر به اين مطلب است: ( انا عرضنا الأمانه علي السماوات و الأرض و الجبال فأبين أن يحملنها و أشفقن منها و حملها الانسان ) ( احزاب : 72 )؛ ما امانت- تعهد و ولايت الهي - را بر آسمان ها و زمين و کوه ها عرضه داشتيم؛ آنها از پذيرفتن آن سربرتافتند و از آن ترسيدند، اما انسان آن را قبول کرد و بار آن را بر دوش خود پذيرا شد.
در خصوص اين آيه، برخي از مفسران مراد از بار امانت و پذيرش مسئوليت را، بار اطاعت و سنگيني انجام فرايض و تکاليف الهي دانسته اند. همچنين درباره ي عرضه ي بار امانت به آسمان ها و زمين گفته اند: خداوند هرگز اين امانت را در عالم اعيان بر آسمان ها و زمين و کوه ها عرضه نکرد، بلکه اين مطلب را مجازا و بنابر شيوه ي بيان عرب آورده است که مي گويند: « عرضت الحمل علي البعير فابي ان يحمله، اين: وجدت البعير لا يصلح للحمل و لا للعرض »؛ بار را بر شتر عرضه کردم و او از تحمل آن سرباز زد؛ يعني شتر را چنان يافتم که به درد حمل بار و عرضه کردن بار بر او نمي خورد و از توان او خارج است. پس زمين و آسمان و موجودات آن، چنان بودند که خداوند صلاحيت و شايستگي واگذاري اين مسئوليت بزرگ را در آنها نديد؛ زيرا ابزار آن را در اختيار نداشتند.
اما چون آن ابزارتوسط خداوند به انسان اعطا شده بود آنگاه که آن امانت را به او عرضه کرد، او آن را پذيرفت؛ زيرا هم ابزار آن را داشت و هم شايستگي اش را. (21)
پس خداوند انسان را با توجه به بار امانت و مسئوليتي که مي خواست به او محول نمايد سنجيد و او را در پذيرش اين مهم توانمند يافت؛ زيرا خود چنين توانمندي را به او عطا کرده بود و از ابتدا براي چنين امر مهمي او را آفريده بود.
3. بازگشت منافع تکاليف الهي به مکلفان
نوع دوم از تکاليف، تکاليف برخاسته از حکمت، عدل و انصاف است. اين نوع احکام از سوي حکومتي عدل گستر و يا انساني عادل وضع مي شود که در آن، سود طرفين بر اساس عدل و انصاف مورد توجه قرارگرفته و تأمين مي شود. تکاليف برخاسته از مشاغل موجود در جامعه را مي توان از اين نوع تکاليف دانست. در اين نوع مشاغل، کارفرما ضمن تلاش براي دست يابي به سود خود، حقوق کارگران را نيز بدون کم و کاست مي پردازد. نتيجه آن که، در اين نوع تکاليف، هم کارفرما به عنوان محق به حقوق خويش مي رسد و هم به تبع انجام تکاليف از سوي مکلفان حقوق آنان را مراعات مي نمايد؛ يعني هر يک از طرفين هم مکلفند و هم محق، هم وظايفي دارند و هم منافعي مي برند.
اما نوع سوم از تکاليف، تکاليفي است که در آن تنها مصلحت و منفعت شخص مکلف مورد نظر است؛ يعني حاکم يا ولي، احکامي را وضع مي کند و مردمان را به عمل به آنها مکلف مي سازد. اين نوع تکاليف، اگر چه ممکن است ظاهري آمرانه داشته و براي سرپيچي کنندگان از آن، کيفر سختي از سوي تکليف کننده در نظر گرفته شده باشد، اما در واقع، تماما مصلحت و منفعت مکلف را به دنبال دارد و به طور کلي، فلسفه ي وضع آن نفع رساني به او بوده است. بنابراين، اگر احکام وضع شده در اين نوع تکاليف حکيمانه و از روي عقل و درايت وضع شده باشد بهترين نوع تکليف خواهد بود؛ زيرا از هر دو جهت منافعش نصيب مکلفان مي شود و هيچ نفعي براي حاکم لحاظ نشده است. براي مثال، پدري که سرمايه اي را در اختيار فرزندش مي گذارد تا به کار کسب و تجارت بپردازد، براي اين که او را مجرب سازد ممکن است احکام سختي را وضع کند و يا براي موفقيت او در امر تجارت، پاداش و جايزه نيز مقرر نمايد. همچنين علاوه بر پاداش مزبور مورد نظر، تصميم داشته باشد که هم سرمايه ي مذکور و هم منافع آن را به فرزندش تمليک کند و براي خود هيچ منفعتي در نظر نگيرد. با اين کار پدر، منافع همه ي جانبه ي وضع احکام نصيب فرزند مي شود، اگر چه ممکن است فرزند ( مکلف ) از فلسفه ي کار پدر ناآگاه بوده ، او را بسيار سختگير قلمداد نمايد.
با اين توضيح، بايد متذکر شويم که قياس وضع تکاليف از سوي خداوند به تکاليفي که پدر براي رشد و ترقي فرزندش مقرر مي کند و نيز قياس خيرخواهي پروردگار نسبت به بندگانش با خيرخواهي پدر نسبت به فرزندانش، قياسي بسيار ناقص و نارساست، اما در جايي که هيچ شبيهي براي پروردگار عالميان نمي توان پيدا کرد براي تقريب مطلب به ذهن، چاره اي از ذکر چنين مثالي نيست. بنابراين، شايد بتوان احکام وضع شده از سوي خداوند را که تکاليفي بر عهده ي بندگان او مفروض ساخته است از اين نوع تکاليف به شمار آورد.
خداي متعال واجد ذاتي است که جامع همه ي کمالات است و هيچ کاستي و يا نقصاني در ذات مقدس او راه ندارد. اين بي نيازي مطلق و برخورداري از تمامي کمالات و وجود لايتناهي ايجاب مي کند انجام آنچه در دين براي بندگانش وضع نموده است کوچک ترين منفعتي را نصيب او نسازد و همچنين ترک تمام دستورات الهي از سوي بندگان کم ترين غباري را بر دامن کبريايي اش ننشاند. خداوند در آيات متعدد، بارها بندگانش را به اين مطلب متذکر ساخته است:
( ان تکفروا أنتم و من في الأرض جميعا فان الله لغني حميد ) ( ابراهيم : 8 )؛ اگر شما و تمام انسان هاي روي زمين کافر شويد ( بدانيد ) که همانا خداوند بي نياز و ستوده است ( و کفر ورزيدن شما هيچ زياني به او نمي رساند. )
- ( ان الذين کفروا و صدوا عن سبيل الله و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدي لن يضروا الله شيئا و سيحبط أعمالهم ) ( محمد : 32 )؛ آنان که کافر شدند و مردم را از راه خدا بازداشتند و پس از آن که راه هدايت برايشان آشکار شد بار هم به مخالفت با خدا و رسول او سماجت کردند، ( بدانند ) هرگز نمي توانند هيچ زياني به خدا برسانند و خداوند به زودي اعمالشان را نابود خواهد ساخت.
- و ....
در روايات معصومان عليهم السلام نيز به اين مهم تصريح شده و بندگان خدا به عدم انتفاع الهي از اعمال نيک آنان و عدم خسران و زيان او به واسطه ي گناهانشان موعظه شده اند. امام علي بن ابيطالب عليه السلام در يکي از جملات نوراني خويش مي فرمايد: « الخالق جل و علا ليس لشيء منه امتناع و لا له بطاعه شيء انتفاع »؛ (22) آفريننده ي جليل القدر و بلند مرتبه هيچ چيز در برابر قدرتش ياراي مقاومت ندارد و از عبادت و اطاعت موجودات بهره اي نمي برد. آن حضرت در جمله اي ديگر، در توصيف پروردگار مي فرمايد: « اما بعد فان سبحانه و تعالي خلق الخلق حين خلقهم غنيا عن طاعتهم آمنا من معصيتهم و لانه لا تضره معصيه من عصاه و لا تنفعه طاعه من اطاعه »؛ (23) پس آنگاه که خداوند سبحان مخلوقات را آفريد، از اطاعت و فرمانبرداري شان بي نياز بود و ازآفات سرپيچي آنها در امان. گناه و نافرماني گناهکار به او آسيب و زياني وارد نمي سازد و فرمانبرداري و اطاعت آن کس که اطاعتش مي کند سودي را نصيب او نمي کند.
اقتضاي وضع احکام از سوي خالقي حکيم و بي نياز، که بندگان خويش را نيز دوست مي دارد، آن است که در راستاي رساندن سود و منفعت به مخلوق ضعيف و ناتوانش باشد و مخلوقاتش را در مسير دست يابي به سعادت ابدي و نيل به کمال مطلوب و مقصود، دستگيري نمايد. چگونه ممکن است خدايي که هم قادر و تواناست و هم حکيم و دانا، هم عالم است و دانا و هم بي نياز و مبرا از هر نقص و عيب، هم دوستدار بندگان خويش است و هم خيرخواه آنان که هيچ گونه بخلي نيز درباره ي مخلوقاتش نمي ورزد، احکامي را وضع نمايد که منافعي براي آنان نداشته باشد و يا منفعتش به غير بندگان برسد؟! از همين روست که قرآن در آيات فراوان، مصالح نزول کتاب و ارسال رسل و وضع احکام را به تمامه خاص بندگان دانسته، مکلفان به تکاليف الهي را تنها منتفعان حقيقي آن احکام مي خواند: ( لا يکلف الله نفسا الا وسعها لها ما کسبت و عليها ما اکتسبت ) ( بقره : 286 )؛ خداوند هيچ کس را بيش از اندازه توانش مکلف نمي کند. ( پس انسان ) هر کار نيکي انجام دهد به سود خويش انجام داده و هر کار بدي را نيز انجام دهد به زيان خود انجام داده است. همچنين در آيه اي ديگر مي فرمايد: ( من عمل صالحا فلنفسه و من أساء فعليها ثم الي ربکم ترجعون ) ( جاثيه : 15 )؛ هر کس کار نيکي انجام دهد به سود خودش انجام داده و هر کس کار زشتي مرتکب شود به زيان خويش عمل کرده است و سپس به سوي پروردگار خويش باز خواهيد گشت.
بنابراين، نتيجه ي اطاعت از خداوند و تبعيت از احکام اسلامي چيزي نيست جز هدايت شدن به راه راست و رهايي از تاريکي ها و گمراهي هاي و رهنمون شدن به سعادت ابدي که همگي در راستاي دست يابي بشر به حيات ابدي و سعادت و کمال حقيقي است.
نتيجه: تکاليف خدا، تکريم بشريت
همان گونه که گذشت، بر اساس سيره ي عقلا، واگذاري تکليف يا مسئوليت به افراد بايد همواره به دنبال احراز شايستگي باشد؛ زيرا بدون وجود شايستگي و توانمندي، تکاليف و مسئوليت ها ضايع مي شوند. قرآن کريم نيز بر اين مهم تصريح نموده، تکاليف را نشانه ي تکريم مکلف از سوي واضع تکليف مي داند: ( و اذ قال ربک للملائکه اني جاعل في الأرض خليفه قالوا أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال اني أعلم ما لا تعلمون ) ( بقره : 30 )؛ هنگامي که پروردگار تو به فرشتگان فرمود که من مي خواهم جانشيني در روي زمين قرار دهم، آنان گفتند: آيا کسي را در روي زمين به جانشيني برمي گزيني که در روي زمين فساد و تباهي کرده، خون ها مي ريزد، در حالي که ما تو را تسبيح و تقديس مي کنيم؟ خداوند فرمود: من چيزي مي دانم که شما نمي دانيد.
شايستگي انسان- که البته قابليتي الهي و عطيه اي آسماني بود - او را در نزد پروردگار عزيز گردانيد و به همين دليل، خداوند او را در روي زمين خليفه ي خويش گرداند و تکريمش نمود: ( و لقد کرمنا بني آدم و حملناهم في البر و البحر ورزقناهم من الطيبات و فصلناهم علي کثيرممن خلقنا تفضيلا ) ( اسراء : 70 )؛ و همانا ما فرزندان آدم را گرامي داشتيم و او را در خشکي و دريا بر مرکب هاي رهوار حمل کرديم و از انواع روزي هاي پاکيزه به او روزي داديم و آنان را بر بسياري از موجوداتي که خلق کرده ايم برتري داديم.
به راستي، خدايي که پس از آفرينش آدم، خود را برترين آفريننده خواند و به خود آفرين گفت، از روح خود به او دميد و او را مسجود فرشتگان مقرب خود قرار داد و خليفه ي خويش بر روي زمينش نمود، چگونه او را خوار و ذليل مي پسندد و موجبات توهين به او فراهم مي آورد؟! بنابراين، اگر رسولان باطني و ظاهري ( عقل و پيامبران ) خود را براي هدايت او فرستاد و اگر او را به احکام و تکاليف دينش مکلف گردانيد، نه به خاطر توهين و تحقير او، بلکه بدان روست که زمينه ي هدايت و ارشاد او و در نتيجه، سعادت او را فراهم آورد و او را به مقامي که شايستگي آن را دارد برساند. روشن است که لازمه ي رسيدن به چنين مقام والايي ( مقام خليفه اللهي ) انتخاب و اختيار خود او و تلاش او در راه رسيدن به آن است. اگر خدا دست او را مي گرفت و بدون اختيار و اراده اش به آن مقام رفيع مي رساند، چه تفاوتي با فرشتگان مي داشت و چه فضيلت و برتري بر آنان مي يافت؟ انسان کسي است که مي تواند خود را به قله ي کمالاتي که براي مخلوقات ديگر قابل تصور نيست برساند و بر ملايک نيز پيشي بگيرد و يا اين که در دره هاي دهشتناک گمراهي و ضلالت سقوط کند و از حيوانات نيز پست تر شود. احکام و تکاليف الهي چراغ راهنمايي است که انسان را به سوي کمال مطلوبش مي رساند و در اين مسير او را ياري مي رساند. اين نه تنها تحقير يا توهين به انسان نيست، بلکه تکريم او ازسوي خداوند متعال است. اميرالمؤمنين علي عليه السلام مي فرمايد: « ان الله قد اکرمکم بدينه و خلقکم لعبادته فانصبوا انفسکم في أدائها »؛ (24) خداوند با دينش شما را تکريم کرده است و شما را براي بندگي عبادتش آفريده است، پس شما ( قدر اين نعمت و تکريم الهي را بدانيد و ) خود را براي اداي آن مهيا سازيد. آن حضرت همچنين مي فرمايد: « ان الله سبحانه جعل الطاعه غنيمه الاکياس عند تفريط العجزه »؛ (25) خداي سبحان اطاعت از خود را غنيمتي براي باهوشان و زيرکان قرار داده است، آنگاه که ناتوانان سستي و اهمال مي کنند.
حضرت علي عليه السلام انسان را به هنگام عمل به فرايض الهي و اطاعت از دستورات او- اکرام کننده ي خويش مي شمارد و آنگاه که راه گناه و معصيت را در پيش گيرد، اهانت کننده به شخصيت خويش مي داند: « اذا اخذت نفسک بطاعه الله اکرمتها و ان ابتذلتها في معاصيه فقد اهنتها»؛ (26) هنگامي که خود را در مسير اطاعت به کار گرفته، خود را تکريم نموده و اگر آن را در مسير گناه و تخلف از دستورات خداوند به کار گيرد، به خود اهانت کرده است.
بنابراين، همان گونه که رسيدن به سن هفت سالگي و اولين روز ورود به مدرسه، با اين که مرحله ي جديدي از تکاليف را براي فرزندان به دنبال خواهد داشت، به عنوان روزي مبارک براي فرزندان و والدينشان قلمداد مي شود و بسياري از خانواده ها چنين روزي را جشن مي گيرند، ورود به سن تکليف و رسيدن به مرحله اي که انسان شايستگي و قابليت مخاطب پروردگار عالميان قرار گرفتن را پيدا مي کند و مسئوليتي عظيم را براي دست يابي به بالاترين مراحل کمال انساني و سعادت ابدي خود مي پذيرد، مهم ترين حادثه در طول زندگي انسان و شيرين ترين خاطره در دوران حيات اين دنيايي او خواهد بود. اين روز مبارک اگر چه همچون وقايع پيشين مملو از تکاليف جديد و مسئوليت هاي تازه است اما چون حاکي از شايستگي انسان بوده و امکان دست يابي به پيشرفت و تکامل را فراهم مي آورد بسيار ميمون و ارزنده خواهد بود. از اين رو، همان گونه که تکاليف آموزگار براي دانش آموز توهين قلمداد نمي شود، تکاليف الهي نيز هيچ گاه از سوي انسان فهيم و خردمند توهين محسوب نمي گردد و با آغوش باز آن را مي پذيرد و عزم خود را بر انجام آن تکاليف جزم مي نمايد. همچنين اگر جامعه اي را از تعليم و تعلم که ظاهر آن سراسر تکليف و زحمت است، محروم کنند هيچ عقل سليمي آن را مطلوب نمي شمارد و به بانيان و مسببان اين محروميت خرده گرفته، رفع محروميت را خواستار مي شوند.
پینوشتها
1- ر.ک. ژان پل سارتر، اگزيستانسياليسم و اصالت بشر، ترجمه ي مصطفي رحيمي، انتشارات نيلوفر، 1380، ص 26.
2- همان، ص 27 و 28.
3- همان، ص 28 و 29.
4- همان، ص 35.
5- در زبان عربي، صاحب حق با حرف « لام » و مکلف با کلمه ي « علي » مشخص مي گردد. از اين رو، عبارت « الله علي الناس » ناظر به حق خدا و تکليف انسان است.
6-9- نهج البلاغه، ترجمه ي محمد رضا آشتياني و محمد جعفر امامي، ح 244 / ح 330 / خ 216.
10- بديهي است اگر کسي که حق به سود او در جريان است داراي عقل و خرد نباشد شايستگي تکليف را ندارد و نمي توان او را در برابر حقوقش مکلف دانست. براي مثال، حيوانات و نباتات داراي حقوقي هستند، که انسان مکلف به رعايت آن هستند، اما حقوق آنها مستلزم آن نيست که ما نيز بر عهده ي آنان حقوقي داشته باشيم تا به واسطه ي آن حقوق تکاليفي متوجه آنان گردد.
11- در آيه ي 120 سوره ي بقره، خداوند به مسلماناني که پس از آگاهي از راه درست از يهود و نصارا تبعيت مي کنند، متذکر مي شود که از خدا توقع هيچ گونه ياري و نصرتي را نداشته باشند. اما در اين آيه ي شريفه ياري مؤمنان را بر خود ثابت شده و فرض مي داند. به نظر مي رسد خداوند در اين آيه ي شريفه حق مؤمنان مي داند که آنان را ياري رساند؛ زيرا آنان از هر آن کس که غير اوست اعراض کرده و تنها به او پناه برده اند و هرگز خواست و رضاي او را با رضاي هيچ کس مخلوقي معاوضه نکردند.
12- احمد بن محمد بن خالد البرقي، المحاسن، قم، مجمع جهاني اهل بيت عليهم السلام، 1413 ق، ج 1، ص 42 / محمد باقر مجلسي، بحارالانوار، بيروت، مؤسسه الوفاء ، 1403، ج 39، ص 189، ح 22.
13- محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 14، ص 37، ح 13.
14- همان گونه که اشاره شد، لطف و عنايت و مرحمت پروردگار، آن چنان بر بندگانش بسيار است که اولياي الهي هرگز به خود اجازه نمي دادند چنين جسارتي نسبت به خداوند نموده، سخن از حقوق خود بر ذات مقدسش بر لب برانند؛ خدايي که معدن لطف و رحمت است، خدايي که همه ي هستي بشر و تمام نعماتي که شامل حال او شده و به شمارش نمي آيد از اوست. از اين رو، در دعاهاي مأثور نهايت تذلل و خشوع از سوي ائمه ي معصومان نسبت به خداوند بيان شده، همه ي تقصيرها متوجه بندگان او شده است. براي مثال، در دعاي شريف « کميل » اميرالمؤمنين خود را شرمنده در پيشگاه مقدسش مي شمارد، خداوند را بلند مرتبه و عظيم معرفي مي کند و عرضه مي دارد: « اللهم عظم سلطانک و علا مکانک و خفي مکرک و ظهر امرک و غلب قهرک و جرت قدرتک و لا يمکن الفرار من حکومتک. » آنگاه تمام تقصيرها، اسراف ها، ظلم ها، معاصي، قبايح و جهالت ها و ناداني ها را متوجه خود مي داند و سپس با تمام وجود اظهار ندامت کرده، عرضه مي دارد: « و لقد اتيتک يا الهي بعد تقصيري و اسرافي معتذرا، نادما، منکسرا، مستقيلا، مستغفرا، منيبا، مقرا، مذعنا، معترفا. » و با التماس از او مي خواهد که عذرش را بپذيرد و لطفش را همچنان شامل حالش گرداند: « اللهم فاقبل عذري و ارحم شده ضري و فکني من شد وثاقي يا رب ارحم ضعف بدني... » اکنون بنده اي که چنين در پيشگاه پروردگار خويش بايد متواضع باشد، و چنين نسبت به او جفاکار است، در مقابل خدايي که نهايت لطف و مرحمت و بنده نوازي را در مورد او به انجام رسانده است، چگونه مي تواند نسبت به او حقي داشته باشد و يا دم از حقوق خويش زند؟! از اين رو، حضرت علي عليه السلام در اين دعاي شريف هيچ حجتي را براي خود در برابر خداوند قابل نيست و معروض مي دارد: « فلک الحمد علي في جميع ذلک و لا حجه لي في ما جري فيه قضاؤک .» بنابراين اگر در اينجا سخن از حق انسان بر خداوند رانده مي شود تنها به دليل بحث علمي است و فرض بر آن است که اگر خداوند متعال، بندگان خود را مکلف به انجام احکام شريعت مي کرد، بدون آن که ابزار مورد نياز بشر را براي انجام آن تکاليف به او بدهد؛ ابزاري همچون عقل، آگاهي ، قدرت، و تمکن بر انجام آن تکاليف. آنگاه چنين تکليفي صحيح و حکيمانه نبود وآنان مي توانستند در پيشگاه مقدسش اقامه ي حجت کنند و نسبت به عدم مراعات حقوق مکلفان اقامه ي دعوا نمايند، و حال آن که ذات مقدس پروردگار منزه از هرگونه ظلم و يا انجام فعل غيرحکيمانه است، از اين رو، هم عقل و بلوغ را شرط تکليف مي داند و هم تمکن را، و تصريح مي فرمايد: « لا يکلف الله نفسا الا وسعها. » علاوه بر اينها، پيامبران را به همراه کتب آسماني براي آگاهي آنان از راه سعادت و رستگاريشان مي فرستد تا علاوه بر آگاه نمودن آنان، از ايشان دستگيري نمايند.
15 و 16- ناصر کاتوزيان، مقدمه ي علم حقوق، تهران، سهامي انتشار، 1378، ص 250.
17- عبدالله جوادي آملي، فلسفه ي دين، قم، اسراء 1380، ص 76 و 77.
18 و 19- همو، « حق و تکليف »، مجله ي حکومت اسلامي، ش 29 ( پاييز 1382 ) ص 54 / ص 55.
20- ر.ک. مصطفي ملکيان، اقتراح درباره ي « انتظار بشر از دين »، مجله ي نقد و نظر، ش 2 ( 1375 ) ، سال دوم، ص 34 و 35.
21-محمد بن احمد الانصاري القرطبي، تفسير قرطبي، بيروت، داراحياء التراث العربي، ج 14، ص 256.
22- ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 252.
23- نهج البلاغه، خ 193.
24- ابن ابي الحديد، پيشين، ج 3، ص 185.
25- نهج البلاغه، حکمت 331.
26- علي بن محمد اليثي الواسطي، عيون الحکم و المواعظ، قم، دار الحديث، 1376، ص 136 / محمد تميمي آمدي، غرر الحکم، ح 4085.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}